باغچه بیدی 14 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل چهاردهم – خونه عشق و بازم عروسی

بعد از اینکه بابا و مامان از آماده شدن خونه مطلع شدن. حاج عباس با تایید حرف ملیحه گفت: پر کردنش با ماست. خوشبحتانه نود درصد جهیزیه ملیحه جوون آماده است ، فقط مونده وسایل برقیش . که اون رو هم ظرف سه چهار روز تهیه می کنیم. اما جابجایی به اونجا رو باید بزاریم بعد از رونمایی  روز جمعه . چون خود جابجایی و چیدن وسایل چند روز کار داره و توی این مدت کوتاه امکان پذیر نیست.

آخرین اصلاحات و تغییرات انجام شده بود. درخت های قدیمی حیاط  ، با رسیدگی های متخصص باغبانی تیم باز سازی  ، شادابی و طراوت  گذشته خودشون رو دوباره بدست آورده بودند . درخت مو که شاخه های زیادی داشت ، روی داربست فلزی قشنگی که بین گذرگاه حوض و باغچه تعبیه شده بود آروم گرفته و گلدان های شمعدانی زیبا دورتا دور ، لبه حوض هر بیننده ای و مسحور می کرد.
طبق قرار ساعت یازده و ده دقیقه جمعه همه توی کوچه روبروی خونه ایستاده بودیم ....... مامان شوکت که روزهای نویی خونه رو خوب توی حافظه اش حفظ کرده بود. متحیر به درو  دیوار نگاه می کرد.
گفتم: مامان شوکت جون ،.... چطوره ؟ ...... اصلا نشنید ...... دستش رو گرفتم و گفتم: مامانی جون......  چطوره؟ 

 برگشت و نگاهم کرد، اشگ توی چشماش حلقه زده بود ، با  بغض گفت : خودشه ..... خود خودشه. عین شصت سال پیش . انگار الان همون موقع است. چیکار کردی ؟!!!! ........... چه جوری این کار رو کردی؟!!!!! ........
 
کلید و دادم دستش و گفتم : در و باز کنید.
گفت : من نمی تونم . جراتش رو ندارم.
گفتم : ما کنارتون هستیم مامان جون .
کلید رو توی در انداخت و وا کرد. .... آهسته وارد شد . چیزی رو که می دید نمی تونست باور کنه ...... بدنش می لرزید گفت آخه چطور ممکنه؟ ..... آخه تو که .......  واقعا زیبا شده بود.

حوض آبی رنگ پر از آب تازه بود ماهی های قرمز توش مشغول بازی گوشی و دوتا لاکپشت هم یه گوشش نشسته بودن و سرشون تو لاک خودشون بود.
همه بلا استثنا محو زیبایی خونه شده بودن. ملیحه دستم رو توی دستای گرم و مهربونش گرفت و گفت : این خونه خیلی رویاییِ ....... احساس خوبی دارم ......... عشق توش موج میزنه .
مامان شوکت که مست خونه شده بود. با کمک نسیم رفت تا ببینه اتاق هایی که عمرش رو با عشق , توشون سپری کرده بود.  طراوت روزهای شاید گذشته رو پیدا کرده  یا نه؟!!!!!
مسعود و نفیسه که ساکنان فعلی خونه محسوب میشدن. هوش از کله شون پریده بود و دست کمی از مامان شوکت و ملیحه نداشتن.
خوشبختانه بچه های تیم بازسازی خیلی بهتر از تصور و توقع من  کار کرده بودن. و قطعا شایستگی دریافت یک پاداش اضافه بر قرارداد رو داشتن .
برای نهار قرار بود برگردیم خونه بابا اینا. اما شوکت خانم نمی خواست دل بکنه. قرار شد. مامان و مصطفی و سید برن. یه فرش و بساط نهار رو بر دارن بیارن همونجا بخوریم .
مامان شوکت از این اتاق در میومد میرفت  توی اون یکی اتاق. از این گوشه خونه میرفت اون گوشه ....... هر جا پا میذاشت . خاطرات شیرینی رو بیاد میاورد و برای ما تعریف می کرد. خاطراتی که گهگاه اشگ شوق رو توی چشماش بر می گردوند.
خونه در حالیکه تمام نشانه های ظاهری و اصیل خودش رو حفظ کرده بود. به خونه ای مدرن با همه امکانات امروزی تبدیل شده بود . و اینکار بسیار با دقت و حوصله انجام شده بود. بگونه ای که  اصلا  احساس نمی شد.
سیستم تهویه مطبوع.  برق رسانی  کامل و از همه مهمتر سرویس های بهداشتی مدرن . همه چی درست و درجه یک.

اونروز گذشت و هفته بعد جهاز ملیحه و اسباب اثاثیه نفیسه اینا ، هرکدوم در بخشی از ساختمان چیده شد. ونفیسه اینا ساکن بخش غربی خانه عشق شدن. بخش شرقی جهاز ملیحه چیده شد ...... سکونت ما به بعد از اتمام امتحانات نهایی و مراسم رسمی ازدواج موکول شد،  من و ملیحه طبق قرار فعلا خونه پدر اینا موندی بودیم. منتها چند روز در هفته رو ، برای اینکه تنها باشیم . اونجا می گذروندیم.
هفته بعد وکیلمون با پیگیری های مستمری که انجام داد و با توجه به اسناد و مدارک موجود ..... ...تماس گرفت و گفت : حکم طلاق نسیم  و حضانت پسرش رضا رو گرفتم . شوهرش هم بدلیل ضرب و شتم به ششماه حبس محکوم شده و بازداشت و به زندان فرستاده شد.  و اضافه کرد . نسیم خانوم باید فردا بیاد محضر ازدواج و طلاق توی خیابون نبرد چهار راه ششم بهمن برای امضای دفتر. حکم و نامه حضانت رو هم فردا توی محضر بهشون می دم. راستی دوتا شاهد هم برای طلاق لازم داریم
گفتم : باشه همین الان بهشون خبر می دم و شهود رو هم هماهنگ می کنم . بعد از قطع تماس به خونه زنگ زدم و خبر رو عینا به ملیحه دادم و خواهش کردم فوری بره به نسیم و مامان شوکت اطلاع بده .......

به این ترتیب مشکلات یکی بعد از دیگری در حال حل شدن بود. دفتر بنیاد آماده شده بود و بچه ها آروم آروم  اما کاملا جدی وظاایفشون رو انجام می دادن. نسیم هم که حالا آزاد شده و بود و قید و بندی نداشت می تونست در این پروژه کار کنه. تا در آمدی داشته باشه و خودش رو سربار ندونه. خدارو شکر می کردم.
بعد از ملیحه مطابق معمول مزاحم سید شدم . گوشی رو جواب داد و گفت: امر بفرمایید ارباب
گفتم : سید دست بردار
گفت : خودت و بکشی واسه من اربابی .
گفتم : بازم مطابق معمول زحمت دارم.
گفت: آماده به خدمتم.
ادامه دادم: الان وکیلمون خبر داد حکم طلاق نسیم صادر شده و حضانت  رضا رو هم به اون دادن.
مثل ترقه پشت تلفن پرید بالا و گفت : جون من ....... بگو تو بمییری ......
گفتم : تو نمیری

گفت :  نوکرتم .......
ادامه دادم : فردا بعنوان شاهد باید بریم محضر تا دفتر طلاق رو امضا کنیم.
سید گفت: ارباب . نوکرتم ..... چاکرتم ........غلامتم.
می دونستم دردش چیه .... اما به روی خودم نیاوردم ....... تو دلم گفتم یه عروسی دیگه  هم افتادیم . از رفتار و حرکات نسیم خونده بودم که اون هم بی میل نیست . واقعیت هر جا دوتاشون بودن . سید مثل پروانه دور و بر نسیم و رضا کوچولو می گشت .  ملیحه  هم می گفت مادر سید هم از نسیم بدش نیومده ...... اما به خاطر حفظ حرمتش چیزی نمی گه.
تو دلم گفتم : خلاصه همۀ  نشونه ها حکایت از بادا بادا مبارک بادا . ایشالله مبارک بادا .... داره. ببین کی دارم میگم. بعدا نگی که نگفتی ها ............
روز بعد کار طلاق توی محضر انجام شد و نسیم با خیالی آسوده به خونه برگشت ......... شب من و ملیحه و مصطفی و نسیم ، خونه مامان شوکت نشسته بودیم و مامان داشت از جوونیاشون حرف میزد که زنگ خونه رو زدن . نسیم بلند شد بره درو باز کنه . گفتم : شما بشین من میرم باز می کنم.
در رو که باز شد . خانم سادات  رو پشت در دیدم ، سلام کرد ......
گفتم : سلام از ماست حاج خانم ......... از پشت سرش نرگس بیرون اومد و سلام کرد . جواب اون رو هم دادم و دیدم بله سیدم پشت سر اون قایم شده ؛ با صدایی که هم گرفته بود وهم می لرزید گفـت : سلام ارباب
گفتم :  سلام به روی ماهت ......  تو دست راستش  دسته گل بود و توی دست دیگه اش یه جعبه شیرینی
گفتم : خیر باشه.
خانم سادات  گفت : خیر ببینی  پسرم ....... خیره .....
کنار رفتم و دعوتشون کردم داخل . نسیم که پشت شیشه وایساده بودن که ببین مهمون ناخوانده کیه؟ با دیدن خانواده سید و دسته گل و جعبه  شیرینی. متوجه شد ، چه خبره .........  وقتی وارد اتاق نشیمن شدیم. خبری از نسیم نبود. شوکت خانم به استقبال مهمونا اومد و دعوتشون کرد داخل . خانم سادات بطرف  مامان شوکت رفت و اونو بغل کرد و بوسید ، در همین حال گفت: ببخشید شوکت خانم بی موقع مزاحم شدیم.
شوکت خانم جواب داد : شما مراحم هستید  نه مزاحم .
نرگس هم بطرف مامان شوکت رفت و سلام کرد و اون رو بوسید.
مامان شوکت هم نرگس رو بوسید و گفت: خوشحالمون کردین. در همین زمان سید رو با گل و شیرینی دید و گفت :  گل باش و شیرین بخت ...... بسلامتی انشالله.
سید سرخ و سفید شد و زیر لب گفت : سلام ......... ممنون مامان شوکت .
ملیحه با خانم سادات و نرگس احوالپرسی و رو بوسی کرد ، و همه   نشستیم ، اما صدا از هیچکی در نمیاومد سکوتی سنگینی حکم فرما شد. که دقایقی ادامه پیدا کرد.
بالاخره مامان شوکت اون فضای سنگین رو با این جمله شکست :  خب بسلامتی  وقتی گل و شیرینی همراه  هم میشن ، یعنی چی ؟ ..... خودش جواب رو داد ...... یعنی حرف ، .... خرف امر خیره ............
خانم سادات گفت : شوکت خانم جون قربون  دهنتون . دور از شما داشتم جوون می کندم که همین رو بگم ...... پسرم اومده غلامی دخترتون رو بکنه ، اگر بپذیرین ؟
شوکت خانم گفت: اولا ...... کنیه آقا محسن همراهشه  ...... سید ...... سید  یعنی چی ؟ ..... یعنی آقا  ....... سید محسن تاج سر ماست . دوما .......  کی بهتر از آسد محسن اما .......
خانم سادات یه خورده مکث کرد و پرسید : اما چی ؟  ...... هر شرطی باشه نشنیده قبوله .......
مامان شوکت گفت:  اما ...... شرط  نه ........ چند  تا نکته باید عرض کنم خدمتتون ......... شما وضعیت دختر من رو می دونید ....... مکثی کرد و پرسید : می دونید دیگه ؟ درسته ...........
خانم سادات گفت : تموم و کمال .........
شوکت جوون ادامه  داد: برای روز مبادا می گم  نه اینکه شک داشته باشم ......... شما نسیم من رو همین جوری ....... با همه این مسائل ....... خواستگاری می کنین دیگه ........... با همین شرایط ........... با همین گذشته ؟  ....... فردا روز ، ........ خدای نکرده زبونم لال  ........ که این چیزها رو به روش نمیارین ........ چون عزیز دل من ، نسیم  ؛ به اندازه کافی از این ماجرا مکافات کشیده و لطمه خورده که دیگه مستحق بییشترش نباشه ........
خانم سادات گفت : به پای خودمون اومدیم شوکت جوون . پای عزت و سربلندیش هم می ایستیم ........
مامان شوکت گفت : خدا عزتتون رو زیاد کنه ....... و ادامه داد :  ......... حتما می دونید . دختر من یه دسته گل داره  ......... یه جگر گوشه که نمی تونه به امان خدا رهاش کنه ........
خانم سادات جواب داد : جگر گوشه نسیم جون ........ پاره تن من و محسن میشه ، طفل معصوم ...... به جده ام فاطمه زهرا  .......
شوکت جوون گفت : قربون فاطمه زهرا برم ........ پذیرفتم حرفتون رو ........ اما مسئله آخر  ........ 
خانم سادات گفت : بفرمایید ..........
مسئله اصلی و آخری اینه که ببینیم نظر دخترمون چیه ؟ .........
خانم سادات گفت: از خدا خواستیم مهر پسرمون به دلش افتاده باشه...... چون جوون من بیقرار شه ......
همه ما نشسته بودیم مات ومبهوت گفتگوی ساده ، اما روشن و بی ریای دوتا مادر و نظاره می کردیم.
مامان شوکت به ملیحه اشاره کرد که بره نسیم رو صدا کنه چایی بیاره ....... ملیحه رفت و چند دقیقه بعد همراه نسیم که سینی چای رو بدست داشت برگشتند. نسیم با اینکه اولین بارش نبود که در چنین شرایطی قرار گرفته بود. کاملا دست و پاش رو گم کرده بود. چایی ها رو تعارف کرد و رفت کنار دست مامان شوکت و ملیحه نشست .
مامان شوکت روبه نسیم کرد و گفت: یکی از اولاد  پیغمبرمون که می شناسیش . اومده تا  تو رو از من خواستگاری کنه . من شرط و پیمونای لازم رو مطرح کردم ، خانم سادات هم به نمایندگی از سید محسن پذیرفته . حرف ایشون هم برای من حجت و سنده ..... اما شرط اصلی باقی مونده  ....... شرط اصلی یعنی قبول کردن این خواستگاری از طرف تو ............ سید محسن می خواد یه زندگی با آرامش کامل برای تو و جگر گوشه ات رضا درست کنه .......... جواب می خواد ......................  از آنجا که من دلم بسیار روشنه به آینده شما ........ اگر می تونی همین الان بدون تعارف بگو مایل به این وصلت هستی یا نه ....... تکلیف آقاسید محسن رو روشن کن..... نذار توی حول و ولا  بمونه ........... البته مختار هم هستی ، فکر کنی و بعدا  جوابش رو بدی .
نسیم که سرش پایین بود گفت : الان همه زندگیم من ،  پسرم رضاست ........ آگر آقا سید سایه بالاسر من و رضا می شه .......... اگرهمون اندازه که طالب منه . طالب اونم هست .....
سید یکمرتبه نطقش وا شد و بحرف اومد و گفت: به جدم قسم ، توکری جفتتون رو می کنم.
نسیم که با این حرف سید محسن اشگ از چشمش جاری شده بود ، با گوشه چادرش اشگاش رو پاک کرد و گفت: شما سایه و تاج سر ما هستید ..........
مامان شوکت گفت : این  یعنی اینکه این خواستگاری رو قبول کردی ........ نسیم آروم گفت : آره مامان جون ........
خانم سادات بلافاصله شروع کرد کل کشیدن ، نرگس هم که انگار مطمئن بود جواب مثبت رومی گیرند. مقدار نقل و سکه رو که همراه داشت سر نسیم ریخت ........
 
من هنوز بهت زده بودم .......... عجب خواستگاری ........ عجب قدرتی ........ عجب زیبایی ......  و چقدر ساده و بی آلایش.
بلند شدم و بطرف سید رفتم ؛ بغلش کردم و  ضمن ماچ و بوسه بهش تبریک گفتم.
سید رو هوا بود ..... نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه ....... به این ترتیب دوتا از بهترین انسانهایی که من توی زندگی می شناختم.  بدون اینکه در مورد شرایط مادی کلمه ای حرف بزنند. قرار مدارهای لازم جهت برگزاری مراسمی ساده رو گذاشتن .........
مامان شوکت گفت : آسد محسن فقط یک نکته باقی مونده ....... و اون شرط منه ..... منم یک شرط دارم ..........
سید محسن گفت: مامان شوکت شما جون بخواه ...........
مامان گفت : من در همه دنیا فقط نسیم رو دارم ......... این خونه هم بعد از مرگم. متعلق به نسیم هست ....... شرط من اینه که من رو تنها نذارید و زندگی مشترکتون رو توی همین خونه شروع کنین ..... البته اگر خانم سادات اجازه بفرمایند .......
خانم سادات پاسخ داد: هر چند دوست داریم ، عروسمون رو پیش خودمون ببریم ....... اما رضایت شخص شما برای ما از اوجب واجباتِ  و من بالای حرف شما حرفی ندارم.
مامان شوکت گفت: پس مبارکه ...... صلوات بر محمد و آل محمد ........

                                                           

                                                                                                پایان فصل چهار دهم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:8 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.